با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست


از چه جویم سر جان را، دربه رویم باز نیست

ناز کن تا می‏توانی، غمزه کن تا می‏شود


دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست

حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی


مرغ بال و پر زده، با زاغ هم‏پرواز نیست

اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد


بی‏زبان با بی‏دلان هرگز سخن پرداز نیست

سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش


آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست

عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز الست


عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست

این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام


این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست